جدول جو
جدول جو

معنی مرده خوار - جستجوی لغت در جدول جو

مرده خوار
مرده خور، مردارخوار
تصویری از مرده خوار
تصویر مرده خوار
فرهنگ فارسی عمید
مرده خوار
(خَ جَ اَ اُو ژَ)
مردارخوار. مردارخور. که از لاشه و مردار شکم سیر کند. که از گوشت مردار غیر مذبوح تغذیه کند. لاشه خوار:
چون خورم اندوه چون همی بخورد
گردش این چرخ مرده خوار مرا.
ناصرخسرو.
هشدار چو مرده خوار کرکس
مرغان همه را حقیر مشمر.
ناصرخسرو.
از تن حلال خواری و از روح مرده خوار
تن مدح را و جانت سزای هجا شده ست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
مرده خوار
آنکه مرده حورد آنکه لاشه خورد، آنکه از قبل مراسم کفن و دفن و عزداری مردگان ارتزاق کند
فرهنگ لغت هوشیار
مرده خوار
((~. خا))
لاشخور، کسی که برای خوردن غذا در مراسم ختم و عزاداری شرکت می کند
تصویری از مرده خوار
تصویر مرده خوار
فرهنگ فارسی معین
مرده خوار
مرده خور، مردارخوار، لاش خور، لاشه خوار، طفیلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرده خور
تصویر مرده خور
کسی که از طریق برگزاری مراسم کفن ودفن و عزای اموات ارتزاق کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مژده خواه
تصویر مژده خواه
کسی که به دلیل آوردن مژده خواهان مژدگانی است، کنایه از جاسوس
فرهنگ فارسی عمید
پستانداری با پوزۀ دراز و زبانی چسبناک که مورچه ها و موریانه ها را با زبان خود شکار می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هرزه خوار
تصویر هرزه خوار
آنکه وقت و بی وقت هرجور خوردنی ای بخورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنده خوار
تصویر گنده خوار
آنکه چیزهای گندیده و فاسد بخورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردارخوار
تصویر مردارخوار
جانوری که گوشت حیوانات مرده را بخورد، لاشخور
کرکس، پرنده ای درشت با منقار قوی، گردن بدون پر، بال های بلند و دید قوی که معمولاً از لاشۀ جانوران تغذیه می کند، ورکاک، نسر، دژکاک، دال، دالمن، شیرگنجشک، لاشخور، کلمرغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردم خوار
تصویر مردم خوار
آدم خوار، موجود وحشی که گوشت انسان را بخورد، مردم خوار، ستمکار
فرهنگ فارسی عمید
(خَلْ وَ پَ رَ)
آدم خوار. که گوشت آدمیزاده خورد. مردم خور: با ملک ترک دویست پیل بود کارزاری و سیصد شیر مردم خوار. (ترجمه طبری بلعمی). فوری نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدود العالم). اندر حدود ختن مردمانند وحشی و مردم خوار. (حدود العالم).
چو کوه کوه در او موجهای تندروش
چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار.
فرخی.
اسکندر بخندید و گفت شاه مردم خوار نیست که تو نمی یاری آمدن. (اسکندرنامه، خطی). قومی دیو مردم اندکه مردم خورند و شاه ایشان زنگی ای است مردم خوار و هفتاد هزار زنگی مردم خوار در خیل اویند. (اسکندرنامۀخطی). بادی مخالف برآمد و ما را به ولایت زنگبار افکند پیش جماعتی مردم خوار. (مجمل التواریخ).
مردمان همچو گرگ مردم خوار
گاه مردم خورند و گه مردار.
نظامی.
شیرداران دو شیر مردم خوار
یله کردند بر نشانۀ کار.
نظامی.
و آن بیابانیان زنگی سار
دیو مردم شدند و مردم خوار.
نظامی.
آنجاکه در شاهوار است نهنگ مردم خوار است. (گلستان).
در برابر چو گوسفند سلیم
در قفاهمچو گرگ مردم خوار.
سعدی.
، محو و نابودکننده. از میان برندۀ مردم: در این دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی ص 393)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ)
مردم دوست. دوستدار مردم
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ زَ)
رجوع به گنده خور شود
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ فُ)
مخفف مژده خواهنده، جاسوس. پیگرد. خبر برنده:
بشد پیش پیران یکی مژده خواه
که کس نیست ایدر ز ایران سپاه.
فردوسی.
ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان
نخفتم هفت ماه اندر سپاهان.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ رِ یِ خوا / خا)
محلی میان ایوان کی تا قشلاق گرمسار. رجوع به ترکیب سردره خوار ذیل خوار و ایران باستان ج 1 ص 207 و ج 3 ص 2218 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دِ سَ)
دهی از دهستان کوهدشت است که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(پَ ژُهْ)
اندوه خوار. غم خوار. غم خور. غمگین:
خجسته بادت نوروز و نیک بادت روز
تو شادخوار و بداندیش خوار و انده خوار.
فرخی.
روا بود که یکی مرد آفرید ایزد
و هم زتنش یکی جفت کرده انده خوار.
(از جامع الحکمتین ص 233) ، تدهین شده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). روغن داده. مدهون. (از صحاح الفرس) ، مطلا و مفضض شده. (ناظم الاطباء). زراندود. مموه. (یادداشت مؤلف) :
قلب اندودۀ حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل بهمه عیب نهان بینا بود.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژُ)
شرابخوار. (آنندراج). شرابخواره. می خواره:
چون دل باده خوار گشت جهان
با نشاط و کروز و خوش منشی.
خسروی.
چو از می گران شد سر باده خوار
سته گشت رامشگر و می گسار.
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ خوا / خا)
آدم خواری. خوردن گوشت آدمیزاد. عمل مردم خوار. رجوع به مردم خوار شود
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
مردارخور. مردارخوار. که لاشۀ مردگان خورد. لاشه خوار. مرده خوار. رجوع به مرده خوار شود، آنکه از قبل مردگان ارتزاق کند. آنکه در ختم هاو عزاها برای خوردن حاضر آید. مرده شوی و نعش کش و قاری و قبرکن و ملقن و صلوهکش و دیگر عملۀ موتی که در مراسم کفن و دفن و ماتم حاضر آیند برای خوردن ولیمه های مآتم و شکم خواری. حلواخور. (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، میراث خور. دشنام گونه ای است آن کس را که از مال مرده برد. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرده خوار. که در مرگ کسان شکمی سیر کند. که از طریق کفن و دفن اموات ارتزاق کند. رجوع به مرده خوار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
چون مرده. مانند مرده. ساکت و ساکن. خموش. و بی حرکت:
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از گنده خوار
تصویر گنده خوار
کسی که چیز های بدبو و پست (مانند شکنبه روده و غیره) خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرده خواری
تصویر مرده خواری
عمل و شغل مرده خوار مرده خوری
فرهنگ لغت هوشیار
مانندمرده همچون میت: خمش کن مرده وار ای دل، ازیرا بهستی متهم مازین زبانیم. (دیوان کبیر)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه مرده حورد آنکه لاشه خورد، آنکه از قبل مراسم کفن و دفن و عزداری مردگان ارتزاق کند
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه از گوشت آدمی تغذیه کند آدم خور: ... و آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انده خوار
تصویر انده خوار
اندوه خوار
فرهنگ لغت هوشیار
پستانداریست ازراسته بی دندانان که دارای زبانی طویل و کرمی شکل و پوزه ای باریک و دراز میباشد. این جانور مخصوص نواحی گرم آمریکای جنوبی است و منحصرا از مورچه تغذیه میکند. دهانش فاقد دندان است و زبان دراز و چسبناک خود را در لانه های مورچه فرو میکند و پس از آنکه تعدادی مورچه بزبانش چسبیدند با حرص و ولع آنهارا می بلعد. این حیوان نسبه عظیم الجثه است و طول بدنش از ابتدای سر تا انتهای دمش بالغ بر 2 متر میشود و دارای دمی دراز و پر مو است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرده خوری
تصویر مرده خوری
عمل و شغل مرده خوار مرده خوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میوه خوار
تصویر میوه خوار
حیواناتی که خوراک آنها میوه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردم خواری
تصویر مردم خواری
تغذیه از گوشت آدمی آدم خوری
فرهنگ لغت هوشیار
((~. خا))
پستانداری است از راسته بی دندانان که دارای زبانی طویل و کرمی شکل و پوزه ای باریک و دراز می باشد
فرهنگ فارسی معین
((~. خا))
آن که با استفاده از تصاویر و شمایل و با اشاره به آن ها به نقل داستان های حماسی یا دینی می پردازد
فرهنگ فارسی معین